مأمــــن خاطرات مــن

مأمــــن خاطرات مــن

روزای خوب تو راهه !
مأمــــن خاطرات مــن

مأمــــن خاطرات مــن

روزای خوب تو راهه !

Home

دوشنبه عصر رسیدم شهرمون..

تا جمعه ی هفته ی اینده تو شهر خودمم..چ خوبه تو شهر خودت نفس بکشی...

شهر خود ادمه خیلی خوب و دوست داشتنیه اما با اینکه فقط دو ماه از بودنم توی شهر دانشجویی میگذره ولی شدیدا عادت کردم بهش..طوری که دلم برای شهر دانشجویی و هم کلاسیا و هم اتاقیای جدید و قدیمیم تنگ شده!!

چ خوبه دوستای با معرفت پیدا کردن اونجا :)

چ خوبه که زیاد دل تنگت میشن و حالتو بپرسن حالا به هر طریقی!


+والا تا قبل از دانشجویی و رفتن از شهر خودم، ادما اینقد مارو تحویل نمیگرفتن..بعد از اومدنم چ مهم شدم..کار خاصی انجام دادم و خبر ندارم ؟!!! :||


+سوتی ها گفته میشه، منتها توی یه پست ویژه و بعد از بهتر شدن حالم و خارج شدن از شوکِ اتفاقاتِ تلخ...


+ به گفته ی یکی از هم اتاقیای جدیدم، مواظب خودتون و خوبیاتون باشین :)

زود میگذره!

مرگ میچرخه میچرخه میچرخه درست موقعی که نباید بیاد، میاد

اونم به یکی راضی نیست دوتا دوتا برمیداره..

ای کاش بودم..

ای کاش کنارشون بودم...

ای کاش وقتی مامان گفت زنگ بزن و حالشونو بپرس زنگ میزدم..ای کاش یادم نمی رفت و حرف مامان رو همون موقع گوش میدادم...

ای کاش دیروز که دوست جان گفت بیا فردا(که یکشنبه باشه) بریم خونه به حرفش گوش میدادم و اصرار نمیکردم که یه کلاس دوشنبه رو هم باشیم و غیبت نخوریم بعد سه شنبه بریم..اینطوری حداقل میدیدم یکیشون رو...

خیلی زود، دیر میشه..خیــــلی!!

به یادتونم....

کاش اونور حالتون خیلی خوب باشه..

روحتون شاد و قرین رحمت الهی ...