مأمــــن خاطرات مــن

مأمــــن خاطرات مــن

روزای خوب تو راهه !
مأمــــن خاطرات مــن

مأمــــن خاطرات مــن

روزای خوب تو راهه !

زیستگاه جدید

بعد از مدت طولانی نبودن بلاخره اومدم...

سلاااام به خوانندگان خوبم:))


اول یه تشکر بکنم از عزیزایی که وقتی نبودم سراغمو گرفتن و حالمو پرسیدن..تشکــــــــــر *_*

دوم اینکه بگم براتون از این چند وقتی که نبودم..

از اول مهر که دیگه درگیر دانشگاه و خوابگاه شدم هنوز زیاد تو جوّ درس و کتاب نبودم، اصلا هم فکر نمیکردم بخواد این مدلی باشه...اما دانشگاه راه دور و بخصوص خوابگاه از آنچه فکر میکنید بسیــــار سخت تر است...

خلاصه بگم که حسابی درگیر خرید کردن و جمع و جور کردن بودم تا برای رفتن آماده بشم...حدودا چهار هفته ی پیش بود که برای ثبت نام حضوری رفتم شهر دانشجویی اما خوابگاه رو ندیدم...دوباره دو هفته قبل رفتم تا کارتم رو بگیرم و خوابگاه رو ببینم ... کارت رو گرفتم و رفتم غذا هم رزرو کردم و با خیال راحت گفتم برم خوابگاه مقداری وسایلمو بزارم اونجا(خوابگاه و دانشگاهمون تقریبا توی یک محیطن اگه بخوام با اتوبوس از خوابگاه تا کلاسا برم فقط دو سه دقیقه طول میکشه!!!) خب من و مامان نمیدونستیم کجای خوابگاه باید بریم تا پیدا کنیم سرپرست خوابگاه رو..موندیم یه لحظه دم درِ خوابگاه دیدم دو تا دختر ترم بالایی اومدن سمتمون سلام و حال احوال کردن و گفتن ورودی هستی گفتم آره گفتن فک کنم خوابگاه موقت باشید، برگه رزرو خوابگاهمو گرفتن و راه افتادن گفتن بیاین بیایین ما میبریمتون پیش سرپرست (سوتی: من اصلا نمیدونستم سرپرست چیه! فک کردم باید بریم پیش نگهبان خوابگاه:| نگو همه چی دست سرپرسته) خلاصه سرپرست رو به ما معرفی کردن و رفتن..خدا خیرشون بده:)...با سرپرست که صحبت کردیم گفتن چون دارن خوابگاهتون رو تعمیر میکنن یه دو هفته ای باید تو نمازخونه یا سالن مطالعه اسکان موقت بگیرین!!!! کلاساتون هم بعد از عاشورا و تاسوعا تشکیل میشه!

خب منم گفتن این یه هفته اینجا بمونم چه کنم؟؟! میرم خونه هفته ی بعد میام، و برگشتیم شهر خودمون!

خواستیم جمعه ی همون هفته بریم شهر دانشجویی که یادم اومد نوبت دندون پزشک دارم اونم عصر شنبه :| یعنی رسما رفتنم میوفتاد یکشنبه صبح..

یکشنبه صبح راه افتادیم و رسیدیم خوابگاه اما چ خوابگاهی! چشمتون روز بد نبینههه!!!

همه جا پر بود چه اتاقا چه نمازخونه چه سالن مطالعه ها!! اصن همه رو هم رو هم بودن وسایلشون، حتی اتاقایی با ظرفیت ۵نفر ۱۰ نفره پر بود!! افتضاااح بود اوضاع!

(چون ساختمون ما داشت تعمیر میشد همه دانشجو های اون ساختمون رو اورده بودن توی ساختمون رو به روییش)

خلاصه اینکه به سختی و مشقت بلاخره یه جایی پیدا کردم تا بتونم یکی دو هفته ای اونجا باشم اونم کجاااا..سالن مطالعه طبقه ی دوم توی ۱۰متر ۸نفر بودن با من ۹ نفر :| مامان کمک کردوسایلمو بردم بالا!

گفتم که مامان و بابا برن چون دیگه کار خاصی نبود!

وااااقعا سخت ترین جدایی،جدایی از پدر ومادرِ، حتی الان که دارم بهش فکر میکنم غصه م میگیره!

چقــــدر دوست داشتم الان خونه باشم!!!

خب بگذریم..بعد که یکی یکی ساکنان اون اتاق اومدن دیدم واقعا نمیشه اینجوری سر کرد شب چطور بخوابیم؟؟!!! رفتم بقیه سالن های مطالعه رو دیدم، یکیشون ۷ نفره یکیشونم ۴ نفره..۴ نفره خوب بود اما طبقه سوم بود ولی بلاخره هرچیِ از جایی که بودم بهتره! پدرم درومد تا وسایلمو بردم بالا..و اسکان گذیدم

بعد از من یک نفر دیگه هم اضافه شد بهمون و الان با من ۶ نفریم!!

الان پنجمین روزه که داریم ۶نفر توی یه اتاق ۱۲متری که کلیش هم میزای مطالعه گرفته و حدودا ۱۰یا ۹ متر شده زیست میکنیم..


راجع به رشته م زیاد سخنی ندارم اما از هم کلاسیام خوشم میاد ادمای خوبین!! خود شیرین و مغرور و دو رو نیستن با اینکه دو روز دیرتر از بقیه با من اشنا شدن ولی خیلی صمیمانه برخورد کردن:)


هم اتاقیایِ فعلیِ خوابگاهم هم دخترای خوب و اروم و باحالین! اوایل احساس غریبیِ زیادی میکردم اما تا الان که پنج روز گذشته خیلی باهم راحت و صمیمی شدیم باهم تصمیم میگیریم غذا چی بخوریم.. باهم غذا رو درست میکنیم.. باهم سرِ یه سفره میخوریم(منی که انقد وابسته ی خانواده و بخصوص مامانم بودم الان خودم دارم غذا درست میکنم و میشورم و میسابم) هیچوقت فکر نمیکردم بجز با خونواده م با کسایی دیگه ای هم سفره شم اما الان چهار پنج نفری توی یه بشقاب یا قابلمه غذامونو میخوریم تا صرفه جویی کرده باشیم! این همبستگیِ خیلی لذت بخشه و لذت بخش تر از اون مستقل بودن و خود تصمیم گیریِ  :)) اونم برای منی که خیلی توی تصمیم گیری مشکل دارم:/

اگه هفته اینده به امید خدا خوابگاهمون رو تحویلمون دادن خیلی سخته جدا شدن از این دخترا!

رشته شون با من فرق میکنه..اونا همشون روانشناسی میخونن :)

اما خوبیش اینه که دیگه خیال هممون راااحت میشه از این بلاتکلیفیِ!!


+حرف برای نوشتن زیاده اما فعلا کافیه :))) قول میدم که زود به زود بنویسم..نه که برم و کلی وقت نباشم

با این اوضاعی که توضیح دادم فک کنم تا حدودی نبودن و ننوشتنم رو درک کرده باشین:)


+آهان نت اینجا حسابی داغونِ چون کوه دور و اطرافمون زیاده حتی گاهی آنتن نمیده تا با خانواده هامون صحبت کنیم..بخاطر همین نوشتن سخت تر میشه!!!


+سری سوتی های ارائه شده فراااوانن :))) گندِ مُنگلیسم بازی رو درآوردم ینی، باشد تا آدم شویم اندکی!!

سوتی ها رو حتما توی پستای بعدی قید میکنم(مینویسم:|)


+هفته ی بعد پیش به سوی خاااانه..البته اگه اتاقامونو تحویل بدن :))

سردرگمی

سردرگمی یعنی ندونی رشته ای که قبول شدی رو دوست داری یا نه!

یعنی بین رشته ای که قبول شدی و درسی که دوست داری (زیست) کلی فاصله باشه و هیچ بطی بهم نداشته باشن...یعنی حتی امیدی هم به دانشگاه آزاد نداشته باشی با اینکه هنوز برای تکمیل ظرفیت وقت داری اما ثبت نام نکردی..

خیلی گیج و سردرگمم..با اینکه موقعیتِ رشتم تو شهرمون خوبه یعنی میشه رو اینده شغلیش حساب کرد ولی بازم دو دلم..این رشته ایه که چهار سال مدام باهاش سروکار دارم پس باید با علاقه کامل واردش بشم که اون وسط دلزده نشم یه موقع و اینکه من همیشه از بخشای گیاهیِ زیست بدم میومده حالا بااین حال میتونم تو این رشته موفق باشم یا نه!!!!!!

دارم به این فکر میکنم که کاش همون پارسال همون رشته ای که قبول شدمُ میرفتم(زیست شناسی)!! لااقل میدونستم درسیه که دوستش دارم..حالا اینده ی شغلیِ خیلی خوبیم نداشت ،نداشت دیگه...

کاش هم میرفتم دانشگاه هم میخوندم برای کنکور..که حداقل چیزی رو از دست نداده باشم...پشیمونم..خیلی پشیمون..اما دیگه پشیمونی هیچ فایده ای نداره..

و حال ما مانده ایم و حالی ناخوش و رشته های پیش رو.....



+هنوزم به فیزیوتراپی و رادیولوژی فکر میکنم...این دو رشته رو دانشگاه های ازاد ندارن؟؟!کسی میدونه!!؟!

+چقدر دلم میخواست بیوشیمی یا میکروبیولوژیِ دولتی قبول میشدم...هرچند شاید رشته خودم از این دوتا بهتر باشه!!!

happy birthday to me

و باید اعلام کنم که...

تولددددم مباااااااارک ^_^

به تاریخِ۳ مهر ۹۵..اینجانب ۱۸ سالگی را وداع گفته وبه ۱۹ خوش آمد می گویم :))


+دخترِ پاییزیم اونم از نوع مهرش :) با مهر آمده ایم...

شروع این فصل و ماه فرخنده را به همه ی متولدینش و همچنین دوست دارانش تبریک عرض میکنم...

پاییزتون گرااااامی:)))